اشعار محمد بم

اشعار محمد بم ،اشعار مدح محمد،اشعار مدح النبی محمد،اشعار مدح حضرت محمد،اشعار مدح الرسول محمد،اشعار مدح للنبی محمد،اشعار فی مدح محمد،اشعار فی مدح الرسول محمد،اشعار مدح محمد سهرابی،اشعار مدح امام حسین محمد سهرابی،اشعار مدح امام محمد باقر

اشعار محمد بم

در این مطلب از سایت جسارت بهترین اشعار محمد بم را در بخش اس ام اس شعر برای شما تهیه کرده ایم .امیدواریم مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد

مردی درون آینه سیگار می کشد

دردی که از لوای محمد عظیمتر

با حلقه های دود به معراج می رود

از یک مسیر بازتر و مستقیمتر

اشعار محمد بم

مردی درون آینه اصلاح می کند

ریشی که از تمامی قرآن حجیمتر!

دارد به زعم خود به ملاقات می رود

با یک خدای بهتر و لابد کریمتر!

اشعار مدح محمد

مردی درون آینه مصلوب می شود

گویا که از عذاب خدا هم الیمتر

هر چند که هوای جهنم شده کمی

از تندباد داغ طبس هم نسیمتر!

اشعار زیبای محمد بم

مردی درون آینه در می کند زبان!

که از زبان فاخر حافظ فخیمتر!

بعدش تمام درد تو را زار می زند

تا من … و شعر و کل جهان می شویم تر…

شعر محمد بم

“کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود” 1

[وجود واژه ی گنگی ست بین بود و نبود.]

صحیح! در چمن آمد گل از فلان و فلان

و بعد سمبل زن شد برای شعر جهان!

زنی که عشق برایش دلیل را می جست

زنی که در ته دنیاش استکان می شست

و ریخت داخل سوراخ اشکهایش را

یواش… تا که مبادا کسی صدایش را

دلش برای کسی پای میز لک زده بود

دو تکه نان در طول اثر کپک زده بود

شعر زیبای محمد بم

هوای داغ که مثل همیشه خاکی بود

که آسمان از یک فصل سرد حاکی بود

و مرد! مرد که یک بره را چرا می برد

زنیـ/ ـکه در وسط پارکها چمن می خورد

نمانده چیز زیادی به وقت سلاخی

نمانده راه فراری به هیچ سوراخی

و او به رنگ چمن زار سبز می گردد

تمام هیکلش از ترس نبض می گردد

و مرد با نخ سیگار نی لبک می زد

دو دانه مغز درون اثر کپک می زد

شعر عاشقانه محمد بم

صدای ناله و تصویرهای مخدوشی

برای تولید صحنه ی هم آغوشی

درون کادر به قدر لزوم غم دارد

و ضمن اینکه بدانیم مرد هم دارد

که ریخت داخل سوراخ آب گرمی که…

برای خلق اثر در فضای تاریـ / ـکِ …

[درست است که این بیت توی بستر بود

ولی حقیقت از این نیز مبتذلتر بود!]

اشعار عاشقانه محمد بم

“کنون که می دمد از بوستان نسیمی خاص!” 2

نگاه زن به چمنهاست  از درون تراس

هنوز هم چیزی در اثر کپک می زد

و ارتفاع عمیقی که او محک می زد..

شعر زیبای محمد بم

پنکه ی اینگیلیسی ام چرخید

با نت و بولت  های اجنبی اش

جنگ جبری جیرجیرش بود

با  نت گریه های هر شبی اش

آخرش تکه تکه شد از درد

مرگ در کل شهر جاری شد

پنکه ی نازنینم از غصه

سمبل محض گریه زاری شد

می زنم لاف های آخر را

تووی این لحظه های بی امّید

هیچ از عمق چشم تو سر رفت

زیر گردی ری- بن ام لغزید

در پی تکه هاش می رفتم

مادرم اشک ریخت / پشت سرم

حرف زد سرنوشت، بالاجبار

راه افتادم از خودم کم کم

بوی مردی غریبه می آمد

رکس در راه انقلاب دوید

آتش و دود… چشمهایش سوخت

به گوزنی بدون شاخ رسید

دستی از پشت داشت می انداخت

بر سر لین  هام آتش را

بی خیال و شجاع رقصیدم

احمد آباد و دخترانش را

آه! این سالهای بد انگار

می کند توی پام خاری را

مثل دریا قلی  رکاب زدم

کوی خونین ذوالفقاری را

از سر و روی شهر بالا رفت

دود سیگارهای پنهانی

عکس هی می گرفت از ماها

کوچه ی تنگ ژرژ یونانی

تو دلت بوسه هام را می خواست

آه! من عین عشق بی عینم!

دست در دست تو هم اکنون در

کوچه پس کوچه های سیک لین ام

خسته ام مثل خاک زردی که

روی اندام شهر پاشیده

می کشد کفشهام پایم را

روی راهی که داغ هی دیده

دارد از دور پیش می آید

خانه ی در بنفش غمگینم

چهره ی شهر من عوض شده است

من به این اتفاق بدبینم

اشعار زیبای محمد بم

ما هول می خوریم ما لیز می شویم!

هی از دُکان به چاه واریز می شویم

یک سنگ ضربدر نیروی جاذبه

ما اوف می شویم، ما جیز می شویم!

ما روی سطح خاک جاری نمی شویم

“ما” ، “تیک” می خوریم، “کاریز” می شویم

قانون چندمیم، عکس العمل – عمل

برگشت می خوریم سرریز می شویم

آرام می خزیم لای علف ملف

و کود خطه ای زرخیز می شویم!

تحت شرایطی با اصطکاک صفر

ما در نتیجه خب … یک “چیز” می شویم!

یک قاب، تخته نرد، یک لنج ، دسته تی!

یا اینکه پایه ی، یک میز می شویم

[ ترجیح می دهیم، کاغذ شویم و بعد..

(این نیز حرفی است، این نیز می شویم!!) ]

شعر محمد بم

این بیت جدی است: سوژه تویی، ببین!

ما ریز می شویم… ما ریز می شویم

افسوس عاقبت، یک دسته ی تبر

در دست وحشی ِ چنگیز می شویم

یک مشت حرف مفت، پایستگی* ما!

خونریز می شویم… ناچیز می شویم…

اشعار محمد بم

دست هایت به دور تنهایی م، می شود مُرد در همین زندان

خیس تر از غروب اروندی، داغ تر از هوای آبادانآه! / هی می کشی در گوشم، چیز نرمی که قرمزم بکند

بی خودی ریز ریز می خندم، تووی من عکس نصفه ای گریان

غرق تا می شوم درون تنت، پیچ تا می خورم به اندامت

در تضادی عجیب می مانم: لذت محض! درد بی پایان!

در توهم که: ” من تو را دارم” در فشاری که هست بر تنـ / ـها

با صداهای زیر می نالی، استخوانهای ارگ بم لرزان!
.
.
یک بهانه به نام ساعت دیر، می روی بی قرار تا آن دور

رفتنت ناگزیر ناجوری ست، ماندنت اتفاق بی امکان

در من احساس نکبتی مثل ِ حس تنهای بعد آزادی

حس دلگیر سردِ مبهوتِ اولین صبح عصر یخبندان
.

.
و … تجلی انتظار گودو*، در شبی که دراز می کشم اش
دوری وعده گاه نزدیکی ابتکار خداست یا شیطان؟